سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستی

ترکه با زنش دعواش می شه،

 

 

ترکه با زنش دعواش

می شه، چراغ رو خاموش می کنه. زنش می گه چرا چراغ رو خاموش کردی؟ می گه آخه جواب ابلهان خاموشیست!
ترکه با نامزدش می رن بیرون، گم می شن. دختره می گه حالا چی کار کنیم؟ حیف نون می گه تو برو خونه تون من یه کاری می کنم
به ترکه میگن فعل خوردن رو صرف کن. میگه: میل ندارم، صرف شده، نوش جان، چشم!
از ترکه می پرسن دو دو تا؟ می گه چهار تا... گند می زنه تو جوک!

ترکه میپرسن : " ربنا آتنا فی الدنیا حسن و فی الاخره حسن و قنا عذاب النار " ینی چی ؟!میگه ینی " این دنیا خوبه حسن ولی آخرت خیلی خطرناکه حسن

اطلاعیه جدید راهنمایی ورانندگی خطاب به هم وطنان ترک: لطفا
کارت های سوخت خود را پرس نکنین!!!
از ترکه میپرسن میگن نظرت درباره پیام بازرگانی چیه ؟ میگه خیلی جالبه تازه بینش فیلم هم نشون میدن
ترکه میمیره شب اول قبر 62 تا فرشته میان سراغش 2 نفر سوال میکنن 60 نفر حالیش میکنن
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
ترکه میره کلانتری و میگه: قربان، زنم گم شده! افسره میگه: مشخصاتش رو بگو. طرف میگه: یعنی چی؟ افسره میگه: مثلا زن من 60 کیلو، قد بلند، موهاش طلایی. طرف میگه: زن من رو ولش کن، بریم زن تو رو پیدا کنیم
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
ترکه میره استخرشعر تایتانیک میزارن غرق میشه
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
به ترکه میگن سفر حج چطور بود میگه خیابونا تمیز ، برجاش بلند ، ماشینا آخرین مدل. البته یه جای زیارتی هم داشت که شلوغ بود نرفتم

 

 

 

 


&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&

 

 

هویجه با مامانش میره بیرون وسط راه به مامانش میگه مامان آبهویج دارم

&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&

هموطن اردبیلی رو برق سه فاز می گیره بیهوش می شه
وقتی به هوش میاد بلند می شه ایست میکنه میگه اگه مردین فاز به فاز بیاین
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
یه روز یه ترکه به پسرش می گه این جوری که تو داری درس می خونی در آینده حتی یه گوساله هم نمی شی. اصلا می دونی گوساله چیه ؟ پسر: آره که می دونم گوساله، کسیه که باباش گاو باشه
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
فرستنده : من
دلیلش : محبت
هدفم : خوشنودیت
نتیجه اش : ?? تومان ضرر فقط به خاطر تو

 

 

&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&

 

 

با خرید یکی از سیم کارتهای اعتباری ایرانسل و دریافت سیم کارت هدیه صاحب دو دوست پسر جدید دیگر شوید.طرح چند دوست پسری ایرانسل

&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
*)

 

 

چهارتا مورچه می رن حموم بعد 2تا میان بیرون اگه گفتین اون 2تا چی میشن؟ می چسبن به صابون

&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
*)

 

 

رشتیه شب عروسیش بوده، رفیقش میبینه داره دم حجله قدم میزه. بهش میگه: بابا برو تو عروس خانم منتظره، چرا اینجا واستادی؟!رشتیه میگه: والله ما یه بفرما به باجناق زدیم، رفته تو هنوز درنیومده
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
*)
لره مادرشو میبره پیش دکتر ؛ دکتر معاینه میکنه میگه باید پرهیز بکنه....لره میگه:آقای دکتر قربانت برم الهی... نمیشه خودت بکنی آخه پرویز دهن لقه میره به همه میگه
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
*)
ترکه میره مکه برعکس همه طواف میکنه... بهش میگن چرا برعکس طواف میکنی؟ میگه شما از اون ور دنبالش کنین من از این ور میگیرمش
&.&.&.&.&.&.&.&.&.&.&
*)
داداش یارو عروسی می‌کنه. شب عروسی می‌شینه پشت در اتاق عروس. میگن: چرا اینجا نشستی؟ میگه: بابام گفته بعد از داداشت نوبت توئه



اگر زن ها مرد بودند

    نظر

<< اگر زن ها مرد بودند! >>

 

ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار

می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند.

وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی

که باید به اش رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.. با

رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی

می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.. دیگرباهم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همة کارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.. همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه. و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.

سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی

کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای

که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خودِ بخشیدن

کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با

چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را میدانست.

وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و

هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند.. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.


مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری

بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.


به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شرکت به مان

بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و

شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت

نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و

خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را

درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ

بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه

آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم.
مهندس

معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر می شویم. مردها

مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند. ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم. افتخارآمیز است.


دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند. چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک... همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش. نیمة گمشده شب ها خواب ندارد. می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمة دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.


مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک

کند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم.

زنده باد تساوی